النقبی بالمستقبلیه..
از خونه اومدم بیرون. همه اش تو فکر بودم که این بشر کی زن می گیره که یکی از خوددرگیریام حل بشه. رسیدم به خیابون. باید از خیابون رد می شدم. تو فکر بودم که اینم شد معیار آخه "زن من نباید از سوسک بترسه"
هه..ملت چه معیارایی دارن. والا با این معیاراشون...
که یه دفعه...
(صدای بوق ممتد)
نمی دونم چی شد. چیزی یادم نمی اومد. یه جایی بودم یه دری داشت. رفتم تو. خیلی خوشگل نبود ولی از اون پایین پایینا که بودم بهتر بود.
دیدم یکی نشسته رو یه صندلی. پرسیدم تو خدایی؟
گفت: فک کن خدا باشم. چی می خوای از من؟
یه کم فکر کردم یاد آخرین افکارم افتادم و گفتم ما اون پایین یه حاجی داریم هنوز زن نگرفته. اصلا هر بار که می خواد زن بگیره نمی شه. یا خودش نمی خواد یا دختره نمی خواد. یا اصلا اونی رو که باید نمی بینه.
گفت: خب حالا من چیکار کنم؟
- می شه یکی از حورری های بهشتی رو براش بفرستین رو سقف خونه اش؟ آخه با این معیارایی که این بشر داره بین آدما نمی تونه زن بستونه. یا اگرم باشه از بس که سرش پایینه نمی بینه مورد رو.
+باشه. به خدا می گم. حالا بریم؟
- عه تو مگه خدا نیستی؟
+ نه. من متصدی امور امواتم...
- ای بابا. یعنی مردم؟ تموم شد؟ می گفتی یه چیز بهتر می خواستم خب.
+ نخیر نمی شه. آرزوتو برآورده کردیم. یه حوری انداختیم رو سقف خونه ی حاجی. ولی این حاجی که من میشناسم این حوری رو هم با معیاراش می پرونه.
- ای بابا. خب من که قراره بمیرم. بزار این دم آخری این یه فانتزیمون برآورده بشه دیگه...چقدر خسیسی شما!!!
+ خیلی خب خودم می رم تو خوابش بهش می گم اون حوری رو از دست نده. حالا میای بریم یا نه..من کار دارم..
(ترس برم داشت. مثل این که قضیه جدیه)
- کجا بریم آخه...من یه ماه دیگه آزمون ارشد دارم خب. هیچی هم نخوندم. می شه بریم بعد از آزمون بیایم؟
+ نخیر..نمی شه. بسته دیگه این قدر وقتتو پای اون لپ گذروندی که دیگه خدا هم کلافه شد...بیا بریم..
.........
++بنای با ثوات
- ۹۳/۰۹/۲۳